نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

خبر رسانی نیکی

غروب شده و دو تاشون دارن با هم نق میزنن در گوش نیکی میگم برو به بابا بگو ما رو ببر بیرون دلمون تنگ شده نیکی بدو بدو رفته پیش باباش نیکی : بابا برو بیرون دلمون واست تنگ شه بابا با تعجب: چی؟ نیکی : برو بیرون دلت واسمون تنگ میشه بابا : کی بهت گفته؟ نیکی : مامان و ... صدای خنده هر 2تاییمون بلند میشه
28 خرداد 1393

بدون عنوان

این تولد بهار هستش که تو اسفند ماه توی مهدکودکش برگزار شدو نیکی هم دعوت بود به من خوش گذشت اما نیکی نه رقصید نه از صندلیش بلند شد اینم یه جورشه دیگه مهربونیش گل کرده بود دیگه نیکان ، صدف ، عسل هنرنمایی دخترمه دیگه رو دستش عکس برگ کشید و اومده میگه مامانی برگ کشیدم ...
21 خرداد 1393

نیکان من

قربونت برم مادر که داری کم کم بزرگ میشی تازه تازه غلت میزنی و قل میخوری یه کم بیشتر دمر میمونی و رو دستت بلند میشی قربونت برم آبجی اندازه تو بود می ایستاد اما همونقدر برام دلپذیره بزرگ شدنت رو میبینم بچه ها عصر میرن بیرون بازی میکنن صداشون که میاد دیگه خونه بند نمیشی این چند شب هم که پدرمو در آوردی شبا نمیخوابی فک کنم واسه دندونته که غذا نمیخوری و شبا سیر نمیشی هی تند تند بیدار میشی عزیزم دوستت دارم و به خودم میبالم که تو رو دارم وقتی صدای خنده ات میپیچه انگار تمام دنیا دارن میخندن دیگه بزرگ شدی و نمیتونم هر چی رو ازت راحت بگیرم یا کاری که من میخوام رو انجام بدی حتی قبلا راحت لباس عوض میکردی اما الان گریه میکنی وقتی سوار دو...
21 خرداد 1393

قصه گفتن من

نیکی: مامان قصه آقا گرگه که دستاش سیاه رو بگو من : یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود یه دونه بز بود اسمش بز بز قندی بود میخواست بره بیرون واسه بچه هاش غذا بخره نیکی : نه بره بانک بعد میوه بخره سبزی بخره گرگه میگه منم منم مادرتون . نه دستات سیاهه آرد میزنه شیرینی میخوره میاد درو باز میکنن شنگول و منگولو میخوره مامانشون شاخ میزنه میان بیرون مامانشون بغل میکنه بوسشون میکنه مامان دوباره بگو من : خب تو همشو گفتی بعد دوباره میگم نیکی : نه دوباره بگو و.... همین پروسه 4-5 بار دیگه تکرار میشه ...
19 خرداد 1393

دوچرخه سواری

چه لذتی داره وقتی میبینی دخترت دوچرخه سواری یاد گرفته و با ذوق پا میزنه بعضی لذت ها رو با کلام نمیشه توصیف کرد ولی خوشحالم بزرگ شدنت رو شاهدم و خوشحالم که هستی در کنارم دوستت دارم به اندازه تمام لحظات بودنت ای همه هستی من  
12 خرداد 1393

بازم نیکی :)

روزا بلند شده و واسه شیطونی وقت زیاده اکثرا ساعت 4 میریم دنبال نیکی بعد از نیم ساعت شیطونی و تاب بازی راضی میشه بیاد خونه خدا نکنه تو راه برگشت به خونه کسی از بچه های بلوک تو راهرو یا دم در باشه دیگه نیکی خونه بیا نیست اگه هم نباشند و نیکی راضی بشه بیاد تو یه چیزی خورده نخورده میپره بیرون چند روزه ساعت 10 -10ونیم از خونه همسایه ها با وعده وعید میکشمش بیرون اینکه همش ذوق بازی داره خیلی خوبه راستش خیلی بهش سخت نمیگیرم میگم همش 3 سالشه بذار بازی کنه فقط میترسم بزرگ که شد دیگه از پسش برنیام و گوش به حرفم نده بازم میگم ارزش نداره خیلی با هم الان بجنگیم به خاطر فردا که شاید اینجور بشه یا نشه تو این گیر و دار در هر زمانی دستت رو میکشه ت...
6 خرداد 1393

پرتقال خونی

عزیز واسه نیکی پرتقال پوست میکنه با هیجان میگه به به پرتقال خونی ببین چه خوشمزه است نیکی دهنش رو کج و کوله میکنه من خونی دوست ندارم ببر بشورش   ...
6 خرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد